I can feel ur heartbeat

نوري به زمين فرود آمد:

دو جا پا بر شن هاي بيابان ديدم.

از كجا آمده بود؟

به كجا مي رفت؟

تنها دو جا پا ديده مي شد.

شايد خطايي پا به زمين نهاده بود.

***

ناگهان جا پاها براه افتادند.

روشني همراهشان مي خزيد.

جا پاها گم شدند،

خود را از روبرو تماشا كردم:

گودالي از مرگ پر شده بود.

و من در مرده خود براه افتادم.

صداي پايم را از راه دوري مي شنيدم،

شايد از بياباني مي گذشتم.

انتظاري گمشده با من بود.

ناگهان نوري در مرده ام فرود آمد

و من در اضطرابي زنده شدم:

دو جاپا هستي ام را پر كرد.

از كجا آمده بود؟

به كجا مي رفت؟

تنها دو جا پا ديده مي شد.

شايد خطايي پا زمين نهاده بود

نوشته شده در سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:,ساعت 7:45 توسط SetaRe| |


شراب بايد خورد
و در جواني يك سايه راه بايد رفت‌،
همين‌.

كجاست سمت حيات ؟
من از كدام طرف مي رسم به يك هدهد؟
و گوش كن ، كه همين حرف در تمام سفر
هميشه پنجره خواب را بهم ميزند.
چه چيز در همه راه زير گوش تو مي خواند؟
درست فكر كن
كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز ؟
چه چيز پلك ترا مي فشرد،
چه وزن گرم دل انگيزي ؟
سفر دراز نبود:
عبور چلچله از حجم وقت كم مي كرد.
و در مصاحبه باد و شيرواني ها
اشاره ها به سر آغاز هوش بر ميگشت‌.
در آن دقيقه كه از ارتفاع تابستان
به «جاجرود» خروشان نگاه مي كردي ،
چه اتفاق افتاد
كه خواب سبز ترا سارها درو كردند ؟
و فصل ؟ فصل درو بود.
و با نشستن يك سار روي شاخه يك سرو
كتاب فصل ورق خورد
و سطر اول اين بود:
حيات ، غفلت رنگين يك دقيقه «حوا» است‌.

نوشته شده در جمعه 18 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:5 توسط SetaRe| |


ي تازي، همزاد عصيان!
به شكار ستاره ها رهسپاري،
دستانت از درخشش تير و كمان سرشار.
اينجا كه من هستم
آسمان، خوشه كهكشان مي آويزد،
كو چشمي آرزومند؟
***
با ترس و شيفتگي، در بركه فيروزه گون، گل هاي سپيد مي كني
و هر آن، به مار سياهي مي نگري، گلچين بي تاب!
و اينجا - افسانه نمي گويم -
نيش مار، نوشابه گل ازمغان آورد.
***
بيداري ات را جادو مي زند،
سيب باغ ترا پنجه ديوي مي ربايد.
و - قصه نمي پردازم -
در باغستان من، شاخه بارور خم مي شود،
بي نيازي دست ها پاسخ مي دهد.
در بيشه تو، آهو سر مي كشد، به صدايي مي رمد.
***
در جنگل من، از درندگي نام و نشان نيست.
در سايه - آفتاب ديارت، قصه « خير و شر » مي شنوي.
من شكفتن ها را مي شنوم.
و جويبار از آن سوي زمان مي گذرد.
***
تو در راهي.
من رسيده ام.
***
اندوهي در چشمانت نشست، رهرو نازك دل!
ميان ما راه درازي نيست: لرزش يك برگ.

نوشته شده در جمعه 18 شهريور 1390برچسب:,ساعت 10:58 توسط SetaRe| |


Power By: LoxBlog.Com